اولين برف زمستوني
بردياي گلم
توي دي ماه يه برف نسبتا خوبي البته بعد از مدت ها توي تهران اومد.
اون موقع بود كه من و بابا تو رو برداشتيم و رفتيم گردنه قوچك تا تو اولين برف زندگيتو ببيني و يه ذره بازي كني.
اونجا كلي برف اومده بود ما تو رو گذاشتيم تو برفا و هي ازت عكس گرفتيم. تو هم انگار خيلي از برف خوشت اومده بود. ميخنديدي و به برفا نگاه ميكردي.
خيلي تو اون لباس سفيد و كلاه و شال سبزت خوشگل شده بودي با اون خنده قشنگ روي لبت.
و روز 15 بهمن هم يه برف عالي اومد كه دقيقا مصادف شده بود با مسافرت من و بابا.
براي اولين بار ما ناچار شديم تو رو تنها بذاريم و بريم مسافرت. چون دكترت گفته بود كه تا زير يك سال تو رو خارج از كشور نبريم. به خاطر همين ما تنها رفتيم و تو هم پيش عمه و مامانيا و باباييا موندي.
نميدوني چقدر دلم واست تنگ شده بود.اگه منو بابا جلوي خودمونو نميگرفتيم تو كل مسافرت فقط گريه ميكرديم.
اين شد كه ديگه تصميم گرفتيم هيچ وقت بدون تو مسافرت نريم. يعني ديگه هيچ جايي نريم بدون تو عزيزم.
عاشقتم برديا.