چند تا خاطره كوچولو
پسر نازم.
ميخوام چند خط باهات حرف بزنم. عزيز دلم از وقتي كه دوباره كارم شروع شده و ميرم سر كار خيلي دلم برات تنگ ميشه. دوست دارم وقتي ميام خونه تو بپري تو بغلم ولي خب تو الان خيلي كوچولويي.
ميدوني برديا بعضي وقتا فكر ميكنم كه تو بين من و بقيه اصلا فرق نميذاري خب آخه مثلا من مامانتم بايد منو يه جوره ديگه دوست داشته باشي. به خاطر همين خيلي ناراحت بودم و همش غصه ميخوردم.
واقعا فكر ميكردم تو منو دوست نداريو فكر ميكردم اگه برم سر كارو تو منو يه نصف روز نبيني ديگه منو فراموش كني. اين منو خيلي اذيت ميكرد تا اون روز كه:
دقيقا روز اول آبان ماه وقتي مثل هميشه از سر كار برگشتم خونه تو دستاتو باز كردي و اومدي تو بغلم بعد وقتي عمه كه خيلي دوستش داري خواست بغلت كنه تو نرفتي و خودتو محكم به من چسبوندي. نميدوني كه اون لحظه چقدر به من انرژي دادي. اون لحظه يكي از قشنگترين لحظه هاي زندگيم بود.
بردياي گلم فقط تو ميتوني منو تا اين اندازه خوشحال كني.من عاشق خنده هاتم عاشق چشماتم عاشق بغل كردنتم.
من خيلي خيلي خيلي دوستت دارم.
برديا هيچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو هيچم.