برديا جونبرديا جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بردیا کوچولو

چند تا خاطره كوچولو

1392/8/7 13:44
نویسنده : مامان
235 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازم.

ميخوام چند خط باهات حرف بزنم. عزيز دلم از وقتي كه دوباره كارم شروع شده و ميرم سر كار خيلي دلم برات تنگ ميشه. دوست دارم وقتي ميام خونه تو بپري تو بغلم ولي خب تو الان خيلي كوچولويي.ماچ

ميدوني برديا بعضي وقتا فكر ميكنم كه تو بين من و بقيه اصلا فرق نميذاريناراحت خب آخه مثلا من مامانتم بايد منو يه جوره ديگه دوست داشته باشي. به خاطر همين خيلي ناراحت بودم و همش غصه ميخوردم.

واقعا فكر ميكردم تو منو دوست نداريو فكر ميكردم اگه برم سر كارو تو منو يه نصف روز نبيني ديگه منو فراموش كني. گریهاين منو خيلي اذيت ميكرد تا اون روز كه:

دقيقا روز اول آبان ماه وقتي مثل هميشه از سر كار برگشتم خونه تو دستاتو باز كردي و اومدي تو بغلم بعد وقتي عمه كه خيلي دوستش داري خواست بغلت كنه تو نرفتي و خودتو محكم به من چسبوندي. نميدوني كه اون لحظه چقدر به من انر‍‍‍ژي دادي. اون لحظه يكي از قشنگترين لحظه هاي زندگيم بود.

بردياي گلم فقط تو ميتوني منو تا اين اندازه خوشحال كني.من عاشق خنده هاتم عاشق چشماتم عاشق بغل كردنتم.

من خيلي خيلي خيلي دوستت دارم.ماچ

برديا هيچ وقت منو ترك نكن. من بدون تو هيچم.نگرانقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله ش.ف (بهترین خاله در تاریخ)
7 آبان 92 10:40
پیرو مذاکرات حضوری امروز:
عزیززززززززززززززززم
دیگه از این فکرا نکن مامانی حب؟


باچه بهترين خاله دنيا.
اينم يه عالمه بوس براي اينكه به درد دلم گوش دادي.
بوووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان یاسین
10 آبان 92 14:51
خیلی داستان غم انگیزی بود
ناراحتم کردی.فداش بشم حق داری


سلام مامان یاسین. چه عجب از این ورا. خوبی؟
تو هم همین حسو داشتی یا فقط من دیوونم؟!
مامان یاسین
10 آبان 92 23:02
باور کن وقت نمیکردم.بعضی روزا واسه مامان گفتن بچم دلم تنگه،بزار صدات بزنه بدتر میشی


واي نگو. من همين جوريش رو اين موضوع حساسم. فكر نميكردم آدم انقدر به بچش وابسته بشه.